اُرندا



روزها پشت سر هم میگذرند بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد. سعی میکنم تغییر ایجاد کنم، سعی میکنم کتاب بخوانم، فیلم ببینم، نقاشی کنم یا با خانواده وقت بگذرانم اما اینها هیچ کدام از شدت مسخرگی و بیهودگی روزها کم نمیکنند.

"دنیا فقط فرصت حرفه ای شدن تو یه کار رو بهت میده، مراقب باش چه کاری رو انتخاب میکنی" این دیالوگ TRUE DETECTIVE بارها و بارها در سرم زنگ میزند. من انتخاب کردم چه باشم؟ یک منفعل به شدت کتابخوان!! یک دختر اهل درس و کتاب و فیلم و نقاشی. یک منفعل بی خاصیت در جامعه که نهایتش میرسد به پیاز پوست کندن در یک آشپزخانه ی فسقلی برای شوهر مثلا عزیز تر از جانش.پس اینهمه تلاش و کتاب و علم اندوزی چه فایده ای دارند وقتی قرار است آخرش فقط تولید مثل باشد؟تولید مثل یکی مثل خودم؟ نه اصلا! یک عصبی وسواسی با موهای سفید در بیست و چندسالگی. نه من جرئتش را ندارم. من جرئت زندگی کردن را ندارم چه برسد به زندگی ساختن.

اما اینجایی که هستم نه راه پس دارم نه راه پیش. من انتخاب کردم در این راه حرفه ای باشم من انتخاب نکردم انقلابی باشم، منحصر به فرد باشم، شورشی باشم. من انتخاب کردم پابه پای جامعه ام باشم نه اینکه خودم باشم. من دارم در دیگری بودن حرفه ای میشوم و این غم انگیز است و این اعتراف است.

آنقدر این دیگری بودم که دیگر فراموش کردم خودم بودن چه شکلی ست. زمانی بود که گاهی این خودم از گوشه های روح سرخورده ام بیرون میزد اما الان هرچه میگردم و اعماقم را کاوش میکنم دیگر پیدایش نیست. کاش خوابیده باشد حداقل امید دارم که یک روز بیدار میشود و مرا ازین مرداب روزمرگی های دیگری بودن نجات میدهد. مرا خودم میکند.باهم به سفر میرویم با ناشناخته ها روبرو میشویم،غذای ارزان قیمت میخوریم، کار سخت  میکنیم و حقوق کم میگیریم، بدون حامی از حق من دفاع میکنیم. میجگیم و صلح میکنیم، در آغوش میکشیم و عاشق میشویم و خیانت میکنیم.

امیدوارم خودم جایی درون این دیگری حرفه ای خوابیده باشد تا بشود بیدارش کرد برای تغییر کردن برای انقلاب کردن.


گروهی از هندیها معتقدند تمام انسان های جهان تمایل دارند در دنیای اطرافشان تغییر ایجاد کنند.میلی پنهان در تمام آدمیان آنها را به سمت کارهای بزرگ می کشاند.
چرا بیشتر بچه ها دوست دارند در آینده پزشک شوند؟ آیا این نوعی میل به مفید بودن و خدمت کردن به جامعه نیست؟ مسلما کودکان تصوری از درامد بالای شامل حال پزشکان ندارند پس چیزی که آنها را به این سمت می کشد تمایلات مالی یا هوس زندگی لوکس نیست.می خواهند دکتر شوند تا به انسان ها کمک کنند و دینشان را به جامعه شان ادا کنند، تا تاثیرگذار باشند و بهبود ببخشند.
ما دوست داریم آدم های اطرافمان را تغییر دهیم، شرایط زندگی خودمان و آنها را بهتر کنیم.به همین دلیل وقتی گدایی از ما طلب پول میکند به او کمک میکنیم یا نمیکنیم.بله! چه کمک کردن و چه کمک نکردن هردو در جهت همین میل به تغییر آن شخص است.اگر کمک کنیم با این تصور است که می توانیم خانواده ای را از گرسنگی نجات دهیم و اگر کمک نکنیم به این فکر میکنیم که با این کار گدا را به سمت کار مولد هدایت میکنیم. فارغ ازینکه کدام برخورد صحیح است، اگر این میل به تاثیرگذاری در جهان نبود هیچکدام از احساسات همدردی و دلسوزی و مفاهیم نوع دوستی و همکاری شکل نمی گرفت.
ما از بدو تولد این میل را به صورت غریزی در وجودمان داریم اما هرچه از دوران عرفانی کودکی مان فاصله میگیریم به یاد آوردن این میل طبیعی در ما کمرنگ می شود و همچنان که در روزمرگی هایمان غرق می شویم تغییر کردن و تغییر دادن را بیشتر فراموش میکنیم و به جایی میرسیم که زندگی مان می شود کار،غذا،خواب و این چرخه تکرار و تکرار می شود.
برای فرار از روزمرگی و برای یاداوری میل به تاثیر بر جهان و تغییر آدمیان اُرِندا، اینجا می نویسد.
 

ارندای عزیزم!

امروز 10 شهریور است و من یک تابستان خسته کننده را پشت سر گذاشته ام. یک ماهش برای کنکور ارشد رفت، یک ماه دیگرش در انتظار اعلام نتایج و این ماه آخر هم هنوز شروع نشده دارد می رود و خب البته همین ماه آخر هم در انتظار رسیدن جواب نهایی کنکور می گذرد تعیین سرنوشت حد اقل نه ماه آینده ام که قرار است در دانشگاه بگذرد یا اینکه همچنان پشت میز برای یک سال دیگر! امیدوارم برای هر دو حالتش آماده باشم

امروز نقاشی کردم، خیلی وقت بود نقاشی نکرده بودم ولی امروز طلسم شکست و از این بابت خوشحالم.این بار سراغ مداد رنگی رفتم، حوصله ی رنگ ریختن و شستن نداشتم پس فقط دفترم را باز کردم و شروع کردم به رنگ کردن و خط کشیدن.حال خوبی داشتم وقتی نقاشی میکردم احساس کردم بالاخره بعد از مدتها دارم کاری میکنم برای خودم.ناگفته نماند که شروع کردم به خواندن کتاب انسان خردمند از یوال هراری.چقدر این کتاب خواستنی ست. درست است که بعضی جاها زیادی توضیح داده و فقط تکرار مکررات است ولی با اینحال کتاب فوق العاده ایست به خاطر ایده ی فوق العاده اش و نگاه متفاوتش. 

من خیلی وقت است  با این نگاه که جمله ی "انسان اشرف مخلوقات است" چیزی بیش از یک توجیه ظالمانه برای بی رحمی های نوع بشر به طبیعت اطرافش نیست، زندگی میکنم پس خیلی این نگاه کتاب مرا شگفت زده نمی کند و پذیرشش برایم سخت نیست اما چیزی که در این کتاب مرا شگفت زده میکند به چالش کشیدن تمام مفهوم هایی ست که ما هزاران سال با آنها خو گرفته ایم و فرار از آنها برایمان غیر ممکن است.مثلا ایده ای که خیلی مرا درگیر کرده این است که از نگاه نویسنده قانون حمورابی و بیانیه حقوق بشر هردو در واقع یک مفهوم اند، افسانه ای برای برقراری نظم و حاکمیت! 

این روزها کار خاصی نمیکنم جز خوابیدن و فکر کردن و خواندن، خیلی کم موسیقی و فیلم و خیلی کمتر نقاشی و زندگی هم.فکر کنم زندگی نمیکنم. بهانه های زنده ماندن زیادند و بهانه های زندگی کم این یعنی تن دادن به مرگ تدریجی آرام و پر درد چیزی شبیه شکنجه.

تا بعد

پ.ن: به سلامتی زندگی

  


اُرِندای عزیزم 

سلام

تنهایی حرف های زیادی برای گفتن دارد اگر خوب بنشینیم و به حرفهایش گوش دهیم. تنهایی لطیف است و آرام، تنهایی اصیل است و اگر غرق شوی در بودنش، آرام آرام بازگشت به خویشتنت را می یابی. عجیب نیست که تمام پیامبران در خلوت ندای وحی را شنیدند این تنهایی آنقدر قوی است که اگر طاقت آوردی و از آستانه اش گذشتی دیگر بازگشتی از آن نیست و همیشه با توست.

انسان در تحمل رنج تنهاست، دو رنج بزرگ تولد و مرگ را هر انسان به تنهایی تجربه می کند. دستهایی همواره برای کمک هستند، دستهایی که به دنیا می آورندت و دست هایی که به خاک می سپارندت، اما آیا از رنج تو می کاهند؟ درد به دنیا آمدن و درد از دنیا رفتن باریست که باید تنها به دوش بکشی. در میانه ی این دو رنج هزاران درد دیگر هستند که اگر آن دو بلای عظیم را توانستی به تنهایی از سر بگذرانی هرچه رنج آمد می شود تحمل کرد.

امروز اول اردیبهشت است.بهار است و هوا دل  انگیز است اما سر شوق نمی آوَرَدَم. دوست داشتم هوا را عمیق در ریه هایم فرو کنم و این هنوز نفس کشیدنم را خاری کنم در چشم تمام رنج های دنیا اما خب فعلا آنها به من میخندند.

امروز حس کردم صدایی از پنجره میشنوم وقتی به سمتش رفتم صدا قطع شد. نفهمیدم صداها در سرم میچرخیدند یا واقعا کسی آن طرف پنجره داشت حرف میزد. این که ندانی خیالاتی شده ای یا نه خیلی عجیب است! شب ها هم گاهی صدای زمزمه میشنوم که نمی دانم واقعیست یا خیالات است. انگار دارم پیوستگی ام را با مکان و زمان از دست میدهم. این شروع کدام مرض روانی است نمی دانم. خب ممکن است تمام صداهایی که میشنوم واقعی باشند اما همین که مرز واقعیت و خیال را تشخیص نمی دهم و همین که فکر میکنم ممکن است خیالاتی شده باشم ترسناک است نه؟ میترسم؟بله میترسم خیلی هم زیاد اما ترس دلیل خوبی نیست برایبیرون آمدن از غار تنهایی. تقریبا مطمئنم محمد هم گاهی در حرا میترسید اما بالاخره ترس عظیم وجودش را گرفت و به چیزی متصل شد که بشر هنوز هم نمیداند چیست. من میخواهم به چیزی متصل شوم؟ نه واقعا فقط میخواهم خودم را پیدا کنم و جایگاهم را در این دنیا و در میان آدمها.

کارهایی زیادی برای انجام دادن دارم.تارک دنیا و زاهد و عابد که نشده ام فقط تنها شده ام با اختیار خودم.

تا به زودی دوست عزیز 


اُرِندای عزیزم

یکنواختی روزها کلافه کننده است. تازگی ها بیشتر از آن که برای اهدافم تلاش کنم درباره شان خیالبافی میکنم!

دیشب با قرص خوابیدم و عجب خوابی بود تا صبح آرام آرام بدون خوابهای عجیب دیدن و عمیق. خوابیدن با قرص هم چیز عجیبی ست، دارم معتادش می شوم به شکل غریبی لذتبخش است شاید گاهی حتی اگر سردرد نبودم امتحانش کردم فقط برای اینکه تا صبح کله ام از هجوم افکار و رویا دود نکند. ارگاسم هم البته اثر مشابه قرص دارد گاهی و به سمت یک خواب راحت و بی دغدغه می کشاندت.

گفته بودم به انتخاب خودم از تمام شبکه های اجتماعی و راه های ارتباطی با مردم فاصله گرفتم. کم کم دارد از این وضع خوشم می آید. هفته ای یک بار به مدت نیم ساعت شاید پیام هایم را چک میکنم. اوایل مرتب نگران این بودم که خبر مهمی را از دست بدهم اما حالا دیگر نه.اگر در این مدت غارنشینی از یک چیز مطمئن شدم آن این است که تنها راه فهمیدن اینکه شبکه های اجتماعی مجازی چقدر آسیب زننده و زائد در زندگی روزمره هستند، رها کردن آنهاست. تا از همه شان دست نکشی نمی فهمی چقدر مزخرف و بی فایده و شاید مضر برای وقت و انرژی و زندگیت بودند. نه اینستاگرام، نه فیس بوک، نه توئیتر وای خدای من زندگی هیچ وقت اینقدر آرام و بی دغدغه نبوده. حالا فرصت دارم شخیصتم، افکارم و علاقه هام را بدون توجه و اهمیت به دیگران و حرفهاشان بسازم و تقویت کنم. کار راحتی نیست ولی من از انجامش لذت می برم.

امروز نهم اردیبهشت ماه است و یک روز به شدت عادیست.(چشمک)

 

تا بزودی


اُرِندای عزیزم

سلام

توی برنامه هایی که برای امسال داشتم نوشته بودم به ثمر رساندن یک ایده. خب حالا یک ایده دارم: ساختن یک پادکست با موضوع مربوط به رشته ی دوست داشتنی م؛ ژنتیک. دوست دارم توی این پادکست ها توضیح بدم که چه چیزهایی واقعا ژنتیکی هستن و چه چیزهایی به ژنتیک نسبت داده شدن. در واقع اینکه چه چیزهایی حقیقت هستند و چه چیزهایی افسانه! حالا این که چرا پادکست چون به نظرم سایت و رسانه های مکتوب به طور کلی اونطور که باید با مخاطب عام ارتباط نمی گیرند و خب هدف من تولید محتوا برای محقق ها و مقاله خوان ها نیست بلکه تولید محتوای با کیفیت برای همه است. شاید هم پادکست را توسعه دادم و شروع کردم به ساختن ویدیوهای جذاب یک دقیقه ای برای اینستاگرام. فکر بدی نیست نه؟! باید به دفترچه ی ایده هام این را به عنوان یک کار خلاقانه بدون چشم داشت و عام المنفعه اضافه کنم 

امروز دهم اردیبهشت است، روز بدی نیست فقط اینکه استرسی که چند روز است به جانم افتاده همچنان بختک وار چسبیده و خیال رها کردنم را ندارد. اضطراب اینکه آنقدر که باید تلاش نمی کنم و آنقدر که باید برای رسیدن به اهدافم سخت کار نمیکنم. حتی همین چندخط نوشتن عذاب وجدانی از اتلاف وقت به جانم انداخته که بیا و ببین! امیدوارم امسال اشتباهات سال گذشته را تکرار نکنم."اردیبهشت است "و همین یک جمله برای سیستم اعصابم کافیست تا با لشکری از ادرنالین و هرچه هورمون استرس زای دیگر هست به جانم بیفتد. 

 

تا بزودی


اُرِندای عزیزم

امروز سه شنبه 16 اردیبهشت از روزهای پر از نا امیدی و حال بد است.

ساعت حدود یک نیمه شب است و اصلا خواب به چشمم نمی آید آنقدر که در سرم فکرهای نگران کننده می چرخند. از نگرانی و استرس امروز شروع شد بعد نگرانی های آینده و اینکه در سی سالگی کجا خواهم بود سراغم آمد و بعد شروع کردم به مرور تمام خاطرات بد و شکست های گذشته که تصمیم گرفتم با نوشتن کمی ذهنم را آرام کنم.

نمی دانم چرا دارم انگار سیکل معیوبی از زندگی را ادامه می دهم هر روز تصمیم میگیرم از دیروزم بهتر باشم هرشب تصمیم میگیرم فردا سخت تر کار کنم اما نتیجه برعکس است انگار موتورم دارد نیم سوز کار میکند و نه تنها سود نمی رساند کلی هم هوای ذهن و فکرم را آلوده میکند.

واقعا نمیدانم چی کم است! هدف دارم انگیزه دارم برنامه دارم توانایی و استعداد هم دارم. مشکل کجاست که انقدر به دیدن رویای اهدافم معتاد شده ام که تلاش کردن برای آنها دارد یادم می رود.

امشب یک مصاحبه از دکتر نیما رضایی دیدم، می گفت هفته ای 20 مقاله چاپ می کند و هنوز هم وقت اضافی دارد!! من چه؟ قرار است فقط درس بخوانم و وقت کم می آورم؟ واقعا بهانه ای امسال پذیرفته نیست.23 مرداد تمام مسیر آینده م مشخص می شود.بخواهم یا نخواهم این تنها فرصت من برای به دست آوردن زمینه ای برای کارهاییست که دوست دارم انجام دهم. هیچ بهانه ای پذیرفته نیست. باید بیشتر تلاش کنم. روزی ده ساعت مطالعه مفید کمترین کاریست که می توانم برای رسیدن به هدفهایم انجام دهم. همین یک کار را دارم و اگر این را درست انجام ندهم چه انتظاری دارم در آینده چند پروژه همزمان را موفق پیش ببرم. امسال واقعا فرصت شکست خوردن ندارم. فقط باید به توانایی هایم اعتماد کنم و کار درست را انجام دهم.

امشب سعی کردم بدون قرص بخوابم.صبح ها بیدار شدن از خوابی که با قرص بوده سخت است. ترجیح دادم امشب کمی بنویسم و بعد مدیتیشن کنم و بخوابم امیدوارم بهتر از قرص عمل کند.معتاد شدن به مسکن اصلا در این شرایط عاقلانه نیست. چون به نظرم فرار کردن است.باید واعیت ها را دید و با آنها روبرو شد و درست فکر کرد و شجاعانه تصمیم گرفت و عمل کرد. میخواهم با ضعف ها و اشتباهاتم روبرو شوم و تمام استرس تنبلی ها و کم کاری هایم را تحمل کنم تا بتوانم برای جلوگیری از بدتر شدن شرایط عاقلانه تصمیم بگیرم و کار درست را انجام دهم.

در شرایط الان درست ترین کار خواب آرام است و صبح زود بیدار شدن. تصمیمات جزئی تری هم برای فردا دارم مثلا ساعت زدن! ساعت دقیق مفید مطالعه ام را می نویسم و تا ده ساعت نشود نمیخوابم. فکر کنم اینطوری طی یک یا دو هفته به یک برنامه و ساعت مطالعه درست و بهینه برسم. وقت زیادی ندارم باید عجله کنم و هرچیزی که اضافی است را کنار بگذارم.

فعلا تا همین جا کافیست. حالا ذهنم آرام تر شده و فکر کنم آماده ی خواب است.

 

تابزودی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها